وبگاه شخصی صدرا مومنی
سلام... ایندفه  با  حرف  اومدم... حرف واسه گفتن دارم  واقعا حرف دارم... از واقعیت های زندگیم که همیشه ازشون فرار کردم, از چیزایی که دورم میبینم و نمیتونم به زبون بیارم ,
صفحه اصلی عناوین مطالب تماس با من ماه اسکین پروفایل
اطلاعات
آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
اعضای آنلاین : 0
تعداد اعضا : 21
--------------------------------------------

--------------------------------------------
آمار مطالب
کل مطالب : 37
کل نظرات : 47
--------------------------------------------
آمار بازدید
بازدید امروز : 102 نفر
باردید دیروز : 11 نفر
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 0
بازدید هفته : 144 نفر
بازدید ماه : 126 نفر
بازدید سال : 904 نفر
بازدید کلی : 12,811 نفر
--------------------------------------------
اطلاعات شما
آِ ی پی : 3.144.9.141
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
مطالب پر بازدید
امروز تولدمه بازدید : 153
im back بازدید : 129
شُل بگیر بازدید : 127
خلصه بازدید : 121
به زودی بازدید : 111
کارگردانی بازدید : 107
یاد گرفتم . . بازدید : 105
تولدت مبارکـــ بازدید : 101
تغییر بزرگ بازدید : 95
کتاب بازدید : 93
نميدونم چرا بازدید : 91
دیدی چی شد؟ بازدید : 87
جلوتر بازدید : 85
مار نباشیم بازدید : 85
نظر سنجی
ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺭﺍﺟﺐ ﻭﺑﮕﺎﻩ مومن ؟
لینک های مفید
جستجو



حـــرف

سلام...

ایندفه  با  حرف  اومدم...

حرف واسه گفتن دارم 

واقعا حرف دارم...


از واقعیت های زندگیم که همیشه ازشون فرار کردم,


از چیزایی که دورم میبینم و نمیتونم به زبون بیارم ,


 از ظلم هایی که میکنن بهم و میشه به بقیه...


 از...

 از..

 از...


درد دل نه , از مشکلاتم باید بگم...


دورمو خالی کردم وقتی دیدم هیشکی درکم نمیکنه , هیشکی منو نمیفهمه, هیچ کدوم از اطرافیانم نمیدونن که من کیم  ,  چیم, از کجا اومدم و قراره به کجا برم , هدف و مقصدم چیه...همیشه باهام خندیدن و دوتا متلک پروندن و خیلی راحت رد شدند...


میگن سر خوشی الکی میخندی ...

میخندم تا خودمو , گذشتمو , کارایی که کردمو , مشکلاتمو فراموش کنم ...


من

با هیشکی هیچوقت سعی نکردم صمیمی و راحت باشم ,

که شاید بعدا های نه چندان دور راز هامو فاش کنه و هرچی از من دونسته رو به زبون بیاره...


و من نه دوستی  دارم که باهم صمیمی باشیم و نه کسی هست که باهاش تا به حال حرف خاصی زده باشم از خودم از زندگیم ...


تا اینجایی که میدونم  و به یاد میارم سعی کردم به کسی نزدیک نشم همرو از خودم دور کردم...


و همیشه خنده و قه قهه و مسخره بازی . سلاحم بوده 

میشه گفت یه سلاح خنثا ...



دوستام معمولا در حد یه شوخی ساده و دو کلوم حرف بی سرو ته هستن ...

که بیشتر به هم کلاسی نزدیک ترند  تا اینکه به دوست...


اما میشه گفت بیشترشون که جنبه ی صحبت رو ندارند...


و بعد از کمی صحبت کردن  دیگه برای همیشه فضای من رو به صورت و سیستم شوخی میبینند و مدام در حال تمسخر کردن من هستند و مجبور میشم یه روی نا خوش ایند به اونا نشون بدم ،  [ و باز هم این رفتار. بازخورد طرف مقابلم هستش ]...


خواستم تو سال جدید ، یه سری تغییرات اساسی به خودم بدم...


اما سعی نکردم...نشد...



این رو قبول دارید که ادم وقتی به سن بلوغ میرسه ,اون شخصیت و عقایدش هم تغییر میکنه ، 

مثلا خوده من...

تا همین یکی دو ساله پیش دوست داشتم یه خواننده یا یه کارگردان و یا یه فرد معروف باشم و اما وقتی پا به این سن گذاشتم...


حتی سبک موسیقی گوش دادنم هم تغییر کرد ...

 به عکاسی و دوربین شدیدا علاقه مند شدم


اینجوریه که وقتی تو این سن یه چیزایی رو الگو قرار میدی و ازشون خوشت میاد 

اونا میشن سبک زندگی کردنت  و تو اینده عوض کردنشون سخت میشه برات...


و وقتی من تو این سن پا گذاشتم 

میشه گفت اون ممرضای قدیمی مرد ، فوت شد ...رفت...


یه چیز جدید ، روانی ، دیوونه ، ساخت ...

یه کسیو ساخت که همیشه میخنده ، وقتی تنهاست با خودش میجنگه ،همیشه تو کاراش میلنگه ،


چون اطرافیانش نساختند بهش ، بابه میلش باهاش نبودند ، اون طوری که باید میبودند نبودنند ، 

ظاهری ساده و آروم ، با دورنی وحشی و سفت و سخت...


حتی یه نفر  هم  حاظر نشد بامن باشه ، 

 (خارج از قضیه ی جنس مخالف هست منظورم ) دوست ، رفیق رو میگم.... از اون رفاقتا میخوام که بیست چهاری با هم دیگه هستند...

حرف هم دیگه رو بفهمند...


بار ها و بار ها گفتم , اصلا اهل رفاقت با دختر جماعت نیستم...


چون میدونم وقتی یه پسر که میدونه تو چی میگی درکت میکنه  حرفتو میفهمه...

چرا بری سراغ یه دختر که با هزار جور ناز و اداش کنار بیای...


و خدا رو شکر از اون پسرا نیستم که دنبال چیزه دیگه هستند تو رابطه با جنس مخالف ، که بهتره وارد بحثش نشیم...


و در اخر بحثمو خلاصه میگم :


سختیای زیادی کشیدم...

طعم تلخی زیاد چشیدم...

تنها بودم همیشه نه به اسم

 [منظورم تنهایی تو جمع هستش]


همیشه دنبال چیزایی بودم که شاید به ذهن هیچکس تا به حال خطور نکرده باشه


چیزایی رو میدونم که اگه دنبالشون برم صد در صد موفق میشم... 

و  میدونم  خیلیا  تو راهش شکست خوردند ...


من بر خلاف بقیه ی هم سنام...چیزایی رو دوست دارم...

 که یه نوجونی که تو رفاه بوده قابل درک و فهم نیست براش


...


و در آخر...


#همیـــــــن...





بازدید : 63

دوشنبه 17 فروردین 1394 | 19:50 | نویسنده : 100RΔ
ارسال نظر
کد امنیتی رفرش



نام ارسال کننده: کشیش

سلام
کاش یکم جا داشت منم از خودم بنویسم
یکی که حتی حال نمیکنه اسمشو بگه
یکی که داغونه مثه تو شایدم بدتر
منو تو داغونیم ولی بدتر از ما هم هس
سرتو بیار بالا و بگو شکر
طلا هم توی کوره میسوزه تا شکل خودشو پیدا کنه
بسوز به امید روزی که خودتو بشناسی
کشیش 99
1394/01/17 || 21:49


نام ارسال کننده: 2PAC

داداشی نه 😢😢😢
فاز غم نه😢
شاد باش😢😢
1394/01/17 || 20:34


نام ارسال کننده: ali

داداش تازه دارم میفهمت ؛
من درکت میکنم داش ممرضا
انگار ته دلت پره ! حرف واسه گفتن زیاد داری
منم مثه تو ام دادا

1394/01/17 || 20:22


.: Weblog Themes By mahskin :.

موضوعات وب
دست نوشته های مندست نوشته های من
عکس های منعکس های من
پيوندهاي روزانه
ایدی مدیر
ایدی مدیر
پشتیبانی
قالب طراحی سایت