وبگاه شخصی صدرا مومنی
صفحه اصلی عناوین مطالب تماس با من ماه اسکین پروفایل
اطلاعات
آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
اعضای آنلاین : 0
تعداد اعضا : 21
--------------------------------------------

--------------------------------------------
آمار مطالب
کل مطالب : 37
کل نظرات : 47
--------------------------------------------
آمار بازدید
بازدید امروز : 3 نفر
باردید دیروز : 5 نفر
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 0
بازدید هفته : 122 نفر
بازدید ماه : 360 نفر
بازدید سال : 1,138 نفر
بازدید کلی : 13,045 نفر
--------------------------------------------
اطلاعات شما
آِ ی پی : 3.145.174.57
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
مطالب پر بازدید
امروز تولدمه بازدید : 155
im back بازدید : 131
شُل بگیر بازدید : 131
خلصه بازدید : 123
به زودی بازدید : 117
کارگردانی بازدید : 109
یاد گرفتم . . بازدید : 107
تولدت مبارکـــ بازدید : 103
تغییر بزرگ بازدید : 99
کتاب بازدید : 97
نميدونم چرا بازدید : 95
دیدی چی شد؟ بازدید : 89
جلوتر بازدید : 89
مار نباشیم بازدید : 87
نظر سنجی
ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺭﺍﺟﺐ ﻭﺑﮕﺎﻩ مومن ؟
لینک های مفید
جستجو



ممرضا

چند شنبست امروز ؟

چندمه ؟ اه پس شمعش کو ؟

سه چهار ساله هر سالش تو همین روز این جمله رو تکرار میکنم اینجا ...

تولد ، واژه جالبی به نظر نمیرسه اما جا افتاده ...

 اگه بخوایم از نگاه دیگری ببینیم تولد یه چیزیه که هر روز درون ما شکل میگیره ...

خب بیخیال پیچیدش نکنم ...

اینو نگفتم که یه روزایی خلوت بود دورمون اما شور و هیجان داشت دنیای دیگه ای بود خلاصه اما حالا ( این روزا شلوغه اما بی فروغ ) بیداری این روزا خواب تلخیه...

باور کن ... بدون غرور میگم دلتنگ قدیمم همین 😞...

بعضی،موقع ها یه کلمه هایی تو مغزم میرن و میان که حس میکنم اصلا زنده نیستم،اصلا تلاشم جواب نمیده نمیدونم حس میکنم دو تا شخصیت دارم یه روز خوب،یه روز بد اما باز که میگذره میفهمم دو ساعت خوبم بقیش بد....

از اون ترس دارم که همش بشه بد....

از همون پسر بزدل و ترسو چیزی کشوندم بیرون که خستگی رو خسته کرد ، ترسو ترسوند ، حقیقت هارو اشکار کرد ... ولی بازم یه چیز ازارش میده اونم فعلشه ... پس کی از این مرداب میشه خارج شد و مثل باقی مردم تو چرخه ی زمان و در حال زندگی کرد ؟ ممرضا دوباره خسته شده ، ممرضا دوباره سردرگم شده ... ممرضا میدونه تو دی ماهه و امروز بیست و دوم شده و تولدشه ، اما تفاوتی احساس نمیکنه ... ممرضا داره به کجا کشیده میشه ؟





بازدید : 56

چهارشنبه 22 دی 1395 | 8:13 | نویسنده : 100RΔ
مار نباشیم

تو این مدت خیلی چیزارو فهمیدم ...

بعد های دیگه ای از ادما و طرز برخوردشونو دیدم ... 

 

فهمیدم حقیقت اون چیزیه که ازش فراری هستیم ...

 

یادمه میگفتن مار تو استینت پرورش نده ... 

 

اما بعد از کمی زندگانی تازه یافتم ما هممون ماریم ، اگه بخوایم حساب خودمونو از بقیه جدا کنیم لااقل کمه کمش مویرگی ، اطرافیانمون مارن ... 

 

حالا چرا مار ؟ 

خودمم نمیدونم ، اما یه حدس هایی میزنم که به این دلیل باشه که طبق یافته ی پژوهندگان قرون اخیرا ،

 

 اینکه مار پوست میکنه و هر چند وقت یه بار میره تو یه جلد تازه ...

 

اما من همیشه انقد خوب نبودم ، که این لطف رو به اطرافیانم بکنم و بهشون بگم مار :|||

 

بگذریم نقطه سر خط...

 

یه روز زیر یه درخت دراز کشیده بودم و از سیگار بهمن دو هزارتومنیم کام میگرفتم با خودم گفتم الان این درخت سیب که هیچی ، گلابی هم نداره بخوره به کله ی پوکم که نیوتون نسخه قرن بیست و یکمش بشم ... بعد از اندکی دلداری 

 

( نگه داشتن دل خود در دست )

 

 

 گفتم کمه کمش هری پاتر نشم دیگه صادق هدایت که میشم ...

 

 مگه نه ؟ ...

 

پ.ن 1 : 

بیاین مار نباشیم دوستان

 

پ.ن 2 :

 هرچی هستیم باشیم اگر چه مار میشن بقیه با این حرکتمون ...

 بیخیال نگران نباش تو پی نوشت یک بهشون گفتم مار نباشن ...

 

 تو خودت باش ...





بازدید : 88

پنجشنبه 18 آذر 1395 | 14:08 | نویسنده : 100RΔ
گم

من فکر میکردم بزرگ شم زندگی خوب میشه و گذشته رو فراموش میکنم ...

ولی الان همه چی رو سرم خراب شده ،

ادمای دو رنگ افکار و هدفای بی رنگ حرفای مفت من یه نقاش میخوام

، که به زندگیم رنگ بپاشه ! به بومه سیاه سفیدم رنگ و لحاب بده ، هرچی میرم جلوتر گم تر از قبل میشم و راه برگشتو نمیخوام ،

 

من ادمای دو رنگو نمیخوام من زندگی رنگارنگ تو قصه هارو میخوام ،

 

سعی میکنم از سرزنش ها و حرفای مفت دوری کنم ...

 

ولی بیشتر رو مخم رژه میرن ، نه پشتوانه ای دارم برای پرواز ،و نه همراهی و نه هدفی ... گم گم گم ... گم شدم تو راه زندگیم !

یه طوفان عجیب میاد و درختا میلرزن ، و از ترس اب میشم با هر رعد و برق

 

... خیلی وقته تو بیشه ی زندگی گم شدم ، تو خودم گم شدم میزنم اونور نفهمم چی میگذره ولی میفهمم ... من میخوام نفهم باشم ، ولی نمیشه میبینم ، حس میکنم ، درک میکنم کاش میتونستم خوبیارو ببینم و حس کنم ... من اهله پیشرفت و پروازم ولی چجوری ؟ الان که رفتم لبه پرتگاه و میخوام دوتا بالمو باز کنم و بپرم و تعادلمو حفظ کنم ... نمیدونم چطور... از افتادن ترس ندارم ، از تمسخر لاشخورای دورم میترسم ... من رهایی و آرامشو رو میخوام نه افکار پیچیده و گم ...

 

من محبت نمیخوام من درک میخوام ... باید ترس رو بترسونم و پیشرفت کنم ، ولی نمیدونم باید چیکار کنم... قبول دارم تو خیلی چیزا زیاد روی کردم ... الان گم شدم ...نمیدونم چیکار کنم .

 

 

#گم گنگ تر از همیشه





بازدید : 71

دوشنبه 14 تیر 1395 | 23:42 | نویسنده : 100RΔ
صفحات دیگر
تعداد صفحات : 13 صفحه قبل 1 2 3 4 5 ...12 13 صفحه بعد
.: Weblog Themes By mahskin :.

موضوعات وب
دست نوشته های مندست نوشته های من
عکس های منعکس های من
پيوندهاي روزانه
ایدی مدیر
ایدی مدیر
پشتیبانی
قالب طراحی سایت